سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پاتوق بچه های میهن چت

  چی شد که سیگاری شدی ؟

یه شب بارون میومد…
خیلی تنها بودم...!!!
-----------------
چی شد که ترک کردی؟
یه شب بارون میومد…
دیگه تنها نبودم...!!!
----------------
چی شد الکلی شدی و سیگار رو دوباره شروع کردی؟
یه شب بارون میومد…
دوباره تنها شدم...!!!
---------------
چی شد آوردنت اینجا، بستری ت کردن؟
یه شب بارون میومد…
خیلی تنها بودم…
تو خیابون دیدمش…
اون تنها نبود...!!!!!!!! !!!دلم شکست


نوشته شده در یکشنبه 91/6/19ساعت 2:51 عصر توسط MONA! نظرات ( ) |

جدی به دخترای ایرونی باید مدال شجاعت و استقامت داد  !

مانتو کوتا میپوشه ، نگاه آنچنانی بهش میکنن !! میگن نپوش تا نگات نکنن؛
توی نت تیکه میندازن بهش !! میگن عکس نزار تا حرف نشنوی؛
توی تاکسی مردک میچسبه بهش !! میگن سوار نشو تا نچسبن بهت؛

توی دانشگاه استاد بهش نظر داره !! میگن خوب درس نخون تا بهت نظر نداشته باشن؛
و کلا هر جا میره به جرم دختر بودن باید از رسولان الهی حرف بشنوه؛

من دوتا راه حل پیشنهاد میکنم :
یا تمام دخترا رو بکشیم
یا مردها رو توجیه کنیم که
آقا ،برادر ،اخوی ..........

این دخترم به اندازه تو حق حضور در اجتماع رو داره !!
سعی کنیم انسان باش
یم...

 


نوشته شده در یکشنبه 91/6/19ساعت 1:1 عصر توسط maryam نظرات ( ) |

فریاد میزنم تا به گوش آدم ها برسد,

ای آدم ها . . .

نه صبر کنید فریادم را بلندتر میکنم تا به گوش مرده ها هم برسد,

ای همه ی کسانی که صدایم را می شنوید . . .

عشق من ,مال من است ,و او رابا هیچ چیزعوض نمی کنم پس به آنی که قصد

سرقت داردبگوییدبرای دزدیدن اوباید بامن بجنگدو من باسارق عشقم می جنگم

اگر شد جانم راهم میدهم ولی بداندنمی تواند او را به آسانی ازمن بگیردزیرا

عشق ,عشقم دروجودم نقش بسته و اورا خالصانه دوست می دارم و هرگز

اجازه نزدیک شدن سارق به او را نمی دهم,

هرگز و هرگز . . .


 


نوشته شده در یکشنبه 91/6/19ساعت 12:11 عصر توسط siavash! نظرات ( ) |

در من ترانه های قشنگی نشسته اند

انگار از نشستن  ِ بیهوده  خسته اند

انگا ر سالهای زیادی ست  بی جهت

امید خود به این دل ِ دیوانه  بسته اند

ازشور و مستی  ِ پدران ِ گذ شته مان

حالا به من رسیده و در من نشسته اند ...

من باز گیج می شوم از موج واژه ها

این بغضهای تازه که در من شکسته اند

من گیج گیج گیج ،  تورا شعر می پرم

اما تمام پنــــجره ها ی تــو بستـــه اند


نوشته شده در شنبه 91/6/18ساعت 3:21 عصر توسط ماه گل نظرات ( ) |

نمیدانم آخر این دلتنگی ها به کجا خواهد رسید!

دنیا پُـــر شده از قاصدکهایی که

راهشان را گم می کنند!!

نه میتوانی خبر  دهی 

ونه خبـــــر ی بگـــیری....!


نوشته شده در جمعه 91/6/17ساعت 2:23 صبح توسط کلوچه نظرات ( ) |

خدایا...پروردگارا...
کمک کن، کمک کن که بتوانیم پنجره دلهایمان را روبه حقیقت بگشایم...
خدایا... یاریمان کن که مرغ خسته دلمان را که دیری است دراین قفس زندانی است،

 درآسمان آبی عشق تو پرواز دهیم...
خدایا... پروردگارا...یار یمان کن که شوق پرواز را همیشه درخود زنده نگهداریم .....
خدایا... توخود می دانی که بدترین درد برای یک انسان دورماندن

 ازحقیقت خویشتن ورها شدن درگرداب فراموشی و سردرگمی است...

 پس تو ای کردگار بی همتا ما را یاری کن که به حقیقت انسان بودن پی ببریم

تابتوانم روزبه روزبه تو که سر چشمه تمام حقیقت هایی نزدیک ونزدیکتر شویم


نوشته شده در پنج شنبه 91/6/16ساعت 6:42 عصر توسط maryam نظرات ( ) |

مداد رنگی ها مشغول کار بودند ..

بجز مداد سفید

هیچ کس به او کار نمی داد

همه میگفتند تو به هیچ درد نمی خوری

یک شب که مداد رنگی ها توی سیاهی شب گم شده بودند

مداد سفید مشغول کار شد...

ماه کشید....ستاره کشید

انقدر کشید و کشید تا کم شد

فردا صبح توی جعبه مداد رنگی ها...

جای مداد سفید به هیچ مدادی پر نشد


نوشته شده در پنج شنبه 91/6/16ساعت 2:24 عصر توسط shahab3 نظرات ( ) |

کاش سوزنی بودم شکسته تا با آن مادرم خار پایش را در آورد،
سوزن شوید..
سوزن شوید و اینگونه جهان را تغییر دهید...
آی،صدایم را میشنوید...
من خواهش میکنم کسی پایان نامه ام را ببرد و مادرم را پس بیاورد.
من مادرم را میخواهم.....

حسین پناهی


نوشته شده در چهارشنبه 91/6/15ساعت 11:32 عصر توسط siavash! نظرات ( ) |

 

گل ناز من

 

آهسته می خوانمت

 

به زیر نور مهتاب. درکنارشاخه های لرزان بید

 

برلب برکه ی سکوت

  

آهسته ترازبوی گل باتو سخن می گویم

 

آرام ترازبوی شبنم وباران

 

آهسته لمست می کنم

 

به نرمی پرنیان خیال

  

به سبکی نسیم سحرگاهان

 

گل نازمن

 

چقدرازتماشای تو خالی هستم

 

دراین شب های تنهایی

 

چقدرازتمنای توسرشارم

 

چقدر دستانم تو را طلب می کنند

  

آهسته به کنارت می آیم

 

به نرمی مهتاب که به مهربرسینه ی دشت می نشیند

 

به لطافت گلبرگ نوازشت خواهم کرد

 

باعشق بوسه برشقایق لبانت خواهم نشاند

  

بی تو باغی بی نام و نشانی بودم

 

رها شده درفراموشی

    

به نوازش سر انگشتان تو برخاستم ازخاک

 

جان گرفتم

 

زنده شدم

 

ازشبنم چشمان تو سبزشدم

 

جوانه کردم

   

دست خواهش کودکانهی من

 

قد می کشد تا ساقه ات

 

یاد می کند آن شب با تو بودن را

 

یکی شدن را

 

رها شدن را

 

گل نازمن

 

برآخرین شاخه ایستاده ای

 

با دامانی آکنده به عطرافسونگرعشق

 

عاشقانه می خوانمت

 

عاشقانه نگاهت می کنم

 

عاشقانه می خواهمت

  

چه دلتنگم

 

چه تنهایم

 

چقدر دستانم من خالیست

  

آهسته تر ازبوی گل با توسخن می گویم

 

آرام تر ازبوی شبنم وباران

 

آهسته می خوانمت

 

به زیر نورمهتاب

 

درکنار شاخه های لرزان بید

 

برلب برکه ی سکوت

 

***

 


نوشته شده در چهارشنبه 91/6/15ساعت 2:16 عصر توسط shahab3 نظرات ( ) |

بعضی وقتها دوست دارم 


وقـتی بغـضـم میگیره 

خدا بیاد پایین و اشکامو پاک کنه 


دستم و بگیره و بگه :

آدما اذیت میکنن...؟؟؟

بیا بریـــــــمم.... 


 


نوشته شده در سه شنبه 91/6/14ساعت 8:49 عصر توسط کلوچه نظرات ( ) |

<      1   2   3      >

Design By : Pichak