پاتوق بچه های میهن چت
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند آیا شود که گوشه ی چشمی به ما کنند
حوصله ات که سر میرود با
دلـــــــــــــــــــــــــم بازی نکن
من در بی
حوصلگی هایـــــــــــــــــــــــــم
با تو زندگی کرده ام..
دنـــــیــای مــــا پـــر از دسـتـــــ هــائــی اســتــــــــ
کـــه خـــسـتــــه نــمـی شــــــونــــد از نـگـــــه داشـتـــــن
نقابها
در تمام مسیر طولانی که خود را همراه آن کرده بودم، تسلیم دوست داشتنهایم شدم و هزاران بار بغض خود را در گلوی خود حبس کردم .
دل گمراهم بوی عطر عشق تو را ناخواسته و ندانسته به سوی من آورد . فکر میکردم در پاییز هم میتوان جوانه زد اما این بار ساقههای محبت در دل من خشک و سیاه شدند .
قلب عاشقانه ام را چه بی رخمانه سوزاندی. لحظههای سبز و شیرین مرا چه ناعادلانه به سیاهی و تلخی کشاندی. همیشه بر آن بودم که از عشق زیبایم برای همگان بخونم. و فریاد برآرم که چگونه عاشق دوست داشتنت بودم. اما هرگز این خروش عشق را در دل من باور نداشتی .
حالا دیگر شرمگین این دل خود شدم.... براستی چرا تورا ساختم ؟؟؟؟
چرا تورا ساختم ؟
چرا ترانه های عاشقی را برای تو سرودم؟ حال دیگر عشق من خفته است, دستانم دیگر آغوش گرمت را طلب نمیکنند
وای بر من که چگونه در حسرت دوست داشتنت سوختم.
وای بر من که چگونه شب و روزم را آلوده ی تو کردم.چه ناگاه بانگ نفسهایت را برایم خاموش کردی.
چه ناگاه شیشه ی دلم را با غرورت شکستی.
و چه ناگاه مرا در آتش عشق بی فروغت سوزاندی.
رهایت کردم, رهایت کردم که دیگر در قفس قلبم اسیرو درمانده نباشی. عشق تو را برای خود یک خاطرهی جاویدانه ثبت خواهم کرد. یقین داشته باش که دیگر سرزمین تشنهی دلم را با وجود تو سیراب نخواهم کرد. و گلهای زیبای باغچه ی عشقم را دیگر با نگاه تو آبیاری نخواهم کرد.
تقدیر را اینگونه برایم رقم زدی می توانست زیباتر از این باشد. غنچهایی در حال شکفتن باشد اما تو خواهان آن نبودی. دیگر نمیمانم، می روم،,میروم و آن کلبه عاشقی و آن غروب پاییزی را تمام زیبائیهایش به تو می سپارم. پس رهایش نکن بگذار بپاس عشقی که به تو داشتم این خاطرات برای همیشه زنده بماند.
هرگز شوق سفر را با من نداشتی ... و هرگز مرا همراهی نکردی.
نمیدانم خانه عاشقی کجاست و به کدامین سو باید رفت؟
از دنیای واقعی و نامردیاش...!
پناه آوردیم
به دنیای مجازی...!
غافل از اینکه
آسمون...
همون آسمونه
«خدایا؛ خدایا؛ خدایـا توی دنیـای بزرگت، پوسیدیم که
میخواستیم، میخواستیـم، میخواستیم مثل این روز و نبینیم، که دیدیم که
ناز اون، بلای اون، حسرت به دل، عذاب عـالم
(هرچی باید همه تکتک بکشن، ما کشیدیم که
(زندگی میگن برای زندههـاست، امـا خدایـا
بس که ما دنبال زنـدگـی دویـدیم، بریدیم که
وای بر ما، وای بر ما، خبر از لحظهی پرواز نداشتیم
تا میخواستیم لب معشوقُ ببـوسیـم، پریدیم که
"زندگــــی؛ قصهی تلخیست که از آغازش،
بس که آزرده شدم، چشم به پایـان دارم"
(چشمی بهم زدیم و دنیـا گذشت
دنبـال هم، امـروز و فردا گـذشت
دل میگه باز، فردا رو از نو بسـاز
(ای دل غــافل؛ دیگه از مـا گذشـت
زندگی وقت کمی بود و نمی دانستیم
همه عمر دمی بود و نمی دانستیم
حسرت رد شدن ثانیه ها
فرصت مغتنمی بود و نمی دانستیم
تشنه لب .عمر به سر رفت به قول سهراب
اب در یک قدمی بود و نمی دانتستیم
من رنج آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج میزد اما
سکه ی صدقه رهگذر خودخواهی آن را میخشکاند احساس کرده ام
دلم میخواهددفتر مشقم را باز کنم و دوباره تمرین کنم ؛
الفبای زندگی را..
میخواهم خط خطی کنم تمام آن روزهایی که دل شکستم و دلم را شکستند.
دلم میخواهد اگر معلم گفت در دفتر نقاشی تان
هرچه میخواهید بکشید
این بار تنها و تنها نردبانی بکشم به سوی تو !
بعضی شبها آنقدر شفاف و زلالم که درونم پیداست
ومی توانی دریایی را که در قلبم جریان دارد,ببینی
وسلولهایی که تورا فریاد می کنند,دانه دانه بشماری
وگاهی هم آنقدر مبهم و گل آلودم که هیچ کس
با من عکسی به یادگاری نمی گیردوماه وستارگان بی اعتنا از کنارم رد می شوند
من همیشه به تو فکر میکنم,به لحظه هایی که شادمانه دردفترروزگارثبت کرده ایم
به سنجاقکهایی که در باغ زندگی ما پرواز می کردند
به شمعهایی که درکنج تنهایی مان اشک می ریختند
به گلهای رازقی ومیخکی که روی دفتر شعرم می شکفتند.
من همیشه به خودم فکر می کنم به روزهایی که می توانستم از نردبان بالا بروم
واز باغهای بهشت گیلاس بچینم وبا آدم وحوا احوال پرسی کنم
به شبهایی که آنقدر بزرگ می شدم که در منظومه شمسی جا نمی گرفتم
وفرشتگان با دیدنم انگشت حیرت به دهان می گرفتند
من همیشه به دیروز فکر می کنم به قطاری که بدون من از ایستگاه حرکت کرد
واز ابرها گذشت ودر آخرین خیابان آفرینش ایستاد
به کاغذه های سپیدی که می توانست پراز نام من وتو باشد
به پنجره هایی که بدون آنکه تصویر من وتو را درقاب خود داشته باشند به روبرو خیره می شدند.
من همیشه به فردا فکر می کنم به دستهایی که ماراتابالاترین نقطه آسمان می برند
به پروانه هایی که روی شانه هایمان می نشینند واز زندگی می گویند
به ابرهایی که بی دریغ خواهند بارید به درختانی که مهربانانه بامادرخیابان قدم خواهند زد
من همیشه به خدا فکر می کنم ,به روز قیامت که تنها ودست خالی پیش روی او خواهم ایستاد
ودرجواب پرسشهایش نمی دانم جه بگویم.
اگرپرسید چند روز عاشق بوده ای,چه پاسخی بدهم؟
اگر پرسید با کلماتی که به تو دادم ,چه کرده ای ,چه بگویم؟
Design By : Pichak |